نشستم روی سنگای محوطه بیرون دانشکده. سنگا سردند و خاکی. اما من میشینم و میدونم بعد که بلند بشم چادرم حسابی خاکیه. همینطور که نشستم و سردی سنگا رو حس میکنم، فکر میکنم که زندگی رو دوست دارم. شاید منصفانه تر باشه که بگم "زندگیمو" دوست دارم. راستش نمیتونم مطمئن باشم که اگر روزگاری غیر از این داشتم بازهم دوسش داشتم یا نه. دارم فکر میکنم که خب خیلی درگیری دارم، برای خیلی چیزا نگرانم، از خیلی چیزا دلخورم، ناراحت از خیلی اتفاقام.، اما با همه اینها زندگیمو دوست دارم. چون براش تلاش میکنم. برای اون نگرانی هام برای ناراحتی هام برای دلخوری هام وقت میذارم همونقدر که برا خوشی هام وقت میذارم. این انگار یه نیروی برانگیزاننده است، یه چیزی که به روزهام هیجان میده هرچند که این هیجان ها منفیه. من میتونم که بفهمم حالم خوب نیست اما بازهم زندگیمو دوست داشته باشم.
یاد حرف خانومه تو برنامه دیشب هزار راه نرفته میفتم که میگفت وقتی با شوهرش دعواش میشه، وسطش میگه "ببین من دوستت دارم، قاطی نکن".و چقدر خوب که این میفهمه.
راستی به زودی تولدمه. میدونی چیه، جشن گرفتن سالگردها رو دوست دارم، چون انگار به هم اعلام میکنیم که ببین اشکال نداره هرچی تو این یکسال اشتباه کردی، ما هنوز دوستت داریم و فرصت داری که بازم کنارمون باشی.
پارسال گفتم سخت ترین سال زندگیم بوده، و امسال میگم نه، امسال سخت ترین سال زندگیم بود. اما ببین من هنوز دوسش دارم، قاطی نکن
Rachel: Fibi, we will talk to you for a second
Fibi: Okay
Monika: So.Maybe I am a little high maintenenance and maybe Rachel is a little pushover, but do you know we decided what you are?
Rachel: we are really sorry tell you this but you Fibi are flaky
Monika: Ha
Fibi: that's true. I am flaky
؟Rachel: so what? You're just okay with being flaky
Fibi: Yah totally
Monika: well I'm okay with being high maintenance
Rachel:I'm okay with being a pushover
Fibi: That's great Good for you guys
Monoka: I am not high maintenance
Rachel: I am not a pushover
؟Fibi: who said you are
Monika and Rachel: you did
Fibi: I'm flaky I say anything
"Friends, season 6, episode 12"
یه پیرمردی رو دیدم که کنار پیاده رو به میله های دیوار دانشگاه تکیه داده بود و نشسته بود رو لبه سکو. دو تا گونی کنارش بود و دوتا سیگار دستش. با کسی کنارش حرف میزد و من متوجه نمیشدم چی میگه. سرش رو به سمتراستش میچرخوند و باهاش حرف میزد. یکی از سیگارهارو به طرفش گرفت و بهش داد، و سیگار افتاد. چون هیچکس کنارش ننشسته بود. پیرمرد تنها بود. سیگار که داشت پیرهن کهنه اش رو میسوزوند پیرمزد رو مجبور کرد بلند بشه و سیگار رو برداره. و کماکان با شخص خیالی صحبت میکرد و من نمیفهمیدم چی میگه.توهم.نمیدونم در اثر مواد مخدر بود یا بیماری دیگه.اما عجیب و دردناک بود برام
اتوبوس دیر اومد وبالاخره اومد. نشستم جایی کنار پنجره که هوا رو ازدست ندم. ایستگاه اول بود و ده دقیقه ای باید منتظر میبودم تا اتوبوس راه بیفته. چند لحظه بعد از من خانوم ریز اندام چادری با چشم های گود افتاده و دماغ قرمز نشست جلوم.با تلفن حرف میزد و گاهی صداش از بغض گلوش اونقدر اروم و لرزون میشد که مجبور بود یه نفس بلند بکشه و دوباره حرفش رو تکرار کنه.ادم پشت تلفن همسرش بود احتمالازن جایی از صحبتش گفت"تو میگی من اشتباه زندگی توام. خب حالا میخوای با این اشتباه چیکار کنی؟".زل زده بود به بیرون و بیصدا اشک میریخت روی گونه هاش، اونقدر که انگار دیگه اونارو روی صورتش حس نمیکرد و تلاشی برای پاک کردنشون نمیکرد.هندزفری گذاشتم تو گوشم و آهنگی پخش نکردم چون گوشیم شارژ نداشت اما هندزفری رو توی گوشام نگه داشتم که زن معذب نباشه از اینکه صداش رو میشنوم.ناراحت کننده بود برام
با نازنین از خود سلف تا در شمالی رو میاده رفتیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم.اگر میخواستم آخر حرفامون چیزی بهش بگم (که نیاز نیست به خودش بگم) این بود که"نازنین، من کسی رو ندارم که به اندازه تو منو بشناسه. و این حرف ها و دغدغه ها و ذهن مشغولی ها رو با کسایی که شناختشون از من به اندازه تو نیست، نمیتونم بگم چون اول و آخرش تو ذهنشون میاد که خب لابد خود من دچار این مسئله ام. اما تو اونقدری منو میشناسی که حتی اگه اگه اگه این از ذهنت رد بشه، دوبار با خودت دودوتاچارتا کنی و دوبار دیگه باهام حرف بزنی میفهمی که اینطور نیست و به خودت میخندی و زود فراموش میکنی. نازنین واقعا برام سخت بود که این فکرارو این مدت تو سرم دارم و نمیشد به کسی بگم و فقط تنهایی دربارشون فکر میکردم. و الان که باهات حرف زدم خیلی خیلی خیلی بهتره و بهتر میتونم به فکر کردن ادامه بدم تا مسئله برام حل بشه"
چند تا آدم میبینیم هرروز؟ چند تا دنیا میبینیم هرروز؟
درباره این سایت